پیش دبستانی مستقل دخترانه - پسرانه مارال کوچولو

کاربرگ وواحدکارهوش-ریاضی-علوم-واحدکارمستقل-تقویت هوش کودکان-کودکان بیش فعال-اعتمادبه نفس کودکان

پیش دبستانی مستقل دخترانه - پسرانه مارال کوچولو

کاربرگ وواحدکارهوش-ریاضی-علوم-واحدکارمستقل-تقویت هوش کودکان-کودکان بیش فعال-اعتمادبه نفس کودکان

مشخصات بلاگ

کاربرگ وواحدکارهوش-ریاضی-علوم-واحدکارمستقل-تقویت هوش کودکان-کودکان بیش فعال-اعتمادبه نفس کودکان

۱۰ مطلب با موضوع «شعرهاوداستانها» ثبت شده است

درخت می کارم

 
     

 به دست خود درختی می نشانم              به پایش جوی آبی می کشانم

کمی تخم چمن بر روی خاکش                        برای یادگاری می فشانم

 

 درختم کم کم آرد بر گ و باری                 بسازد بر سر خود شاخساری

چمن روید در آنجا سبز و خرم                    شود زیر درختم سبزه زاری

 

 

به تابستان که گرما رو نماید                  درختم چتر خود را می گشاید

خنک می سازد آنجا را ز سایه                      دل هر رهگذر را می رباید

 

به پایش خسته ای بی حال و بی تاب       میان روز گرمی می رود خواب

شود بیدار و گوید : ای که اینجا                درختی کاشتی روح تو شاداب

 

 

سروده آقای عباس یمینی شریف 

تلفن

 
     

تلفن همراه

 

بیشتر آد مها              شور و حالی دارند

 

در کنار خودشان           یک موبایلی دارند

 

کوچک و پر شور و          از همه آگاه است

 

طفلکی دوست من        تلفن همراه است

 

 

می برم او را من             بی صدا ، پنهانی

 

هر کجا هستم من          توی هر مهما نی

 

می فشارم با دست           دکمه های او را

 

می کنم در گوشم              نغمه های او را

 

 

تلفن همراهم             کوچک و رنگین است

 

چون ندارد آنتن            طفلکی غمگین است

 

 

 

 

------------------------------------------------------------

 

   صدای زنگ تلفن 

 

صدای زنگ تلفن           صدای آشنائیه

 

تو خلوت خانه ما    رفیق خوش صدائیه

 

 

تا تلفن زنگ می زند      گوشی رو من بر می دارم

 

با اشتیاق گوشی رو من        کنار گوشم می ذارم

 

 

بعد سلام بفرمائید            منتظر صدای ام

 

برای حرف و گفتگو      عاشق یک پیامی ام

 

 

مادر بزرگ با خنده هاش    صدای خوب و نازیه

 

برای من صدای اون                صدای دل نوازیه

 

 

------------------------------------------------------------

تلفن عمومی

 

 

دوید م  و دوید م       سر کوچه رسید م

 

کنار جوی آبی    یک تلفن رو د ید م

 

 

تلفن عمومی          دوست قشنگ من بود

 

همیشه بی صدا بود    ولی خیلی زرنگ بود

 

 

پاهاش توی زمین بود    سرش توی آسمون

 

گوشه لبهای اون             یک لبخند مهربون

 

 

تکه سیم سیاهی     همیشه روی سر داشت

 

از همه آ د مها              انگاری اون خبر داشت

 

 

آدمهای جور وا جور    گوشی رو بر می داشتند

 

تو قللک کوچکش          سکه ای می گذاشتند

 

 

صدای بوق که اومد            شماره می گرفتند

 

اگر که اشغا ل می زد          دوباره می گرفتند

 

 

------------------------------------------------------------

 

تلفن کارتی

 

 

 

گوشه شهر همه

خانه ای ساخته اند

 

گوشه هر میدان 

تلفن کاشته اند

 

رنگ زرد و سبز و 

روی خندان دارد

 

جعبه ای پر د کمه

 روی دستان دارد

 

در کنار گوشش

 سیم و گوشی دارد

 

موقع تنهایی

 جنب و جوشی دارد

 

همه وقت آماده

 روز و شب بیدار است

 

می شناسند او را

 بس که او هوشیار است

 

تلفن کارتی را

همه جا می بینی

 

صورتش از آهن

 د ل او از چینی

 

 

 

------------------------------------------------------------

 

مثل زنگ تلفن

 

قللکم توی خونه                عزیز و مهربونه

 

دستا ش و تکون میده     چقدر خوش زبونه

 

مثل زنگ تلفن               من و صدا می کنه

 

وقت تنهایی من            به من نگاه می کنه

 

قللکم سلام میده          وقتی من و می بینه

 

دستا ش باز می کنه        کنار من می شینه

 

رو سرش گوشی داره      شماره گیر ، رو تنش

 

سیمهای گوشی اون          پیچیده به گردنش

------------------------------------------------------------

 

تلفن

 

بابام و خیلی دوست دارم     عزیز و دوست داشتنیه

 

برای ما کار می کنه                     صورت اون دیدنیه

 

توی محل کار اون

 

دستگاههای عجیبیه

 

سیمهای جور وا جور داره

 

حال و روز غریبیه

 

 

سیمهای رنگ به رنگ اون    با تلفن کار می کنه

 

صدای زنگ تلفن                آ د م و بیدار می کنه

 

تا تلفن زنگ می زنه

 

دلم براش پر می زنه

 

فکر می کنم که پشت در

 

بابا م داره در می زنه

 

 

شاعر: محمد تقی محقق   



 

جوجه

 

 

تخم خود را شکستی

چگونه بیرون جستی

جوجه جوجه طلائی

نوکت سرخ و حنائی

 

نه پنجره ، نه در داشت

نه کسی ز من خبر داشت

گفتا جایم تنگ بود

دیوارش از سنگ بود

 

تخم خود را شکستم

اینگونه بیرون جستم

دادم به خود یک تکان

مثل رستم پهلوان

 

 


 من که به این قشنگی ام 

با پر و بال رنگی ام

یکه خروس جنگی ام

قوقولی قو قو

 

 

ببین ببین تاج سرم

ببین ببین بال و پرم

این قد و بالا را برم

قوقولی قو قو

 

 

منم خروس خوش صدا

همیشه بانگ من به پا

 ببین مرا ببین مرا

قوقولی قو قو

 

 

دهم همیشه آب و دان

به مرغ و جوجه ها نشان

منم خروس مهربان

قوقولی قو قو

    

سروده آقای عباس یمینی شریف

مجموعه شعر کودک ونوجوان با موضوع محرم

محرم ”

صدای طبل و زنجیر
می آید از خیابان
غمی نشسته امشب
به قلب پیر و جوان

صدای واحسینا
پیچیده در هر کجا
زنده شده دوباره
خاطره ی کربلا

گردیده یک عالمی
در سوگ او سیه پوش
مردم همه عزادار
با اشک و غم هم آغوش

آمد محرمُ باز
صدای اشک و ناله
روئیده در کربلا
گل های سرخ لاله

شاعر : اکرم خیبری

————————————————

” حضرت زینب ( س ) ”

زینب که بوده ؟
دختر زهرا
بوده پرستار
در دشتُ صحرا

زینب که بوده ؟
یار یتیمان
اُسوه ی صبرُ
مظهر ایمان

زینب که بوده ؟
معنای یک زن
آتش زده او
بر قلب دشمن

زینب که بوده ؟
برای جهان
نوری خدائی
نوری زیزدان

شاعر : اکرم خیبری

———————————–

” حضرت ابوالفضل ( ع ) ”

تو دشمنی با کافران
تو شیر مرد کربلا
توئی که تنها رفته ای
میان موج نیزه ها

توئی که با شجاعتت
دادی به ما درس وفا
دستت جدا شد فکر تو
بوده کنار خیمه ها

همیشه قطره های آب
شرمنده اند برای تو
توئی که آسمان شده
فرشی به زیر پای تو

آقای من تو رفته ای
بعدش به سوی آسمان
آقا ابوالفضلم ( ع ) نرو
در قلب من آقا بمان

شاعر : اکرم خیبری ارسال شده توسط خود ایشان

 

برای علی اصغر

کودکی که پر کشید و رفت

خالی است جای کوچکش

خاک کربلا همیشه ماند

تشنه‌ی صدای کوچکش

داشت غربتی همیشگی

چشم آشنای کوچکش

توی ذهن کربلا هنوز

مانده ردّپای کوچکش

حرف‌های او بزرگ بود

مثل دست‌های کوچکش

ناخدای قلب‌های ماست

قلب با خدای کوچکش

برگرفته از کتاب بهار ماندنی / سروده یحیی علوی فرد

دختر کربلا

یک لحظه ببند چشم خود را
تا قصه ای آشنا ببیند
پایان قشنگ کربلا را
از دختر کربلا ببینی
پس خوب ببین که دختر آنجاست
بالای سر پدر نشست
از لرزش شانه هاش پیداست
بغضی که به حنجرش شکسته
گقتی که چقدر کوچک است او
افتاده به خاک از غم و درد
ای کاش کسی می آمد او را
از روی زمین بلند می کرد
حالا تو ببین ادامه اش را
پایان قشنگ قصه اینجاست
او نیز ادامه حسین است
دیدی که خودش چگونه برخاست
برخاست به جنگ دشمنان رفت
این بار خودش بدون بابا
برخاست به دیگران بگوید
فریاد بلند کربلا را
ماهنامه انتظار نوجوان / بهمن

شاید

گل می کند در خیالم فکری که شاید محال است
هر سال ماه محرم
در ذهن من این سوال است
آیا محرم دوباره
با خون و آتش می آید
یا این که این بار عباس
با مشک آبش می آید
غیر از جواب سوالم
نذر و نیازی ندارم
این بار هم مثل هرسال
بسیار امیدوارم
شاید که دست اباالفضل
امسال تنها نماند
شاید دلم کربلا را
یک جور دیگر بخواند
شاید پشیمان شود شمر
از شمر بودن کشد دست
شاید به جای لب تیغ
بر روی آن تن کشد دست
شاید ولی کربلا را
دل باز هم روی نی خواند
امسال هم تشنه شد آب
در حسرت کودکان ماند
این بار هم مثل هرسال
از فکر خود می کشم دست
تا این که روزی بیاید
مردی که مثل حسین است

بوی محرم

 بوی محرم

غربت و غم می باره از آسمون

قد تموم دونه های بارون

تو کوچه ها بوی محرم می یاد

ادور دورا حضرت آدم می یاد

یکی یکی میان به دنبال هم

فرشته ها برای سوگ و ماتم

نشسه غم رو سینه های مردم

آتیش گرفته خوشه های گندم

پرچمای سیاه هوایی شدن

عشقای ساده هم خدایی شدن

هرکی می بینی یا حسین می خونه

امام حسین و از خودش می دونه

نام حسین هنوز چقد غریبه

هرچی بگی امام حسین نجیبه

غریبی امام حسین ساده نیس

هرکی با او نباشه آزاده نیس

کربلا رو با آب و تاب شناختیم

با گریه و قحطی آب شناختیم

امام حسین تشنه دریا نبود

عباس او فقط یه سقا نبود

دس بزنه به هرچی دریا می شه

تموم درهای خداوامیشه

کربلا

امام گل ها

تا سراغ تو را گرفت دلم

رنگ و بوی دعا گرفت دلم

با خدا از غریبی ات گفتم

غُصّه کربلا گرفت دلم

گوشه ای ماندم اشک افشاندم

دیدی آخر عزا گرفت دلم؟

باز با یاد تو دلم پر زد

چون دل نینوا گرفت دلم

مشک در دست و، پای در شن زار

خبر از تشنه ها گرفت دلم

عاقبت در کنار گلهایت

بوی پروانه را گرفت دلم

خواستم تا به گل دهم آبی

زخمی از نیزه ها گرفت دلم

آه، گلدان دل ترک برداشت

روی دست تو جا گرفت دلم

کاش حرفم فقط خیال نبود

قُمری دل، شکسته بال نبود

آه، آیینه ها چه نمناکند

قاصدکهای شعر، غمناکند

چشمه ام بی درنگ می گرید

روی زانوی سنگ می گریم

کاروان

خیمه امیر تنها

ظهر است و صفِ بلندِ دشمن

ظهر است و حسین و آفتاب است

در خیمه این امیر تنها

مانند همیشه ، قحطِ آب است

ظهر است و هجوم ابر غربت

بر گِردِ حَرَم ، کبوتری نیست

آنها همه رفته اند و دیگر

عباس و علیِ اکبری نیست

می آید و می کند نگاهی

بر خیمه که ساکت و غمین است

انگار که آخرین نگاه است

دلگیرترین نگاه این است

آن سوی ، برای کشتن او

صفهای بلندِ تیغ و دشنه است

این سوی میان خیمه خود

دلواپس کودکانِ تشنه است

یک بار دگر به اسب هی زد

باید برود – که رفت چون موج

از دامن این کویربی نور

تا دورترین ستاره ، تا اوج

کربلا

کودکان تشنه لب

رفتم به صحرا روزی

دیدم مرغی نشسته

گفتم چرا غمینی

گفتا دلم شکسته

امروز عاشورا شده

در کربلا غوغا شده

در چهره یاران دین

آثار غم پیدا شده

گفتم ای مرغِ زیبا

پرواز کن به بالا

منزل نما در کربلا

سلام ما را هدیه کن

بر آن امامِ سر جدا

بخوان ز غم ترانه‌ای

از کودکان تشنه لب

از دشمنانِ سنگدل

از اصغر رنگین گلو

از روز عاشورا بگو

از اکبری که شد شهید

در کربلا کن گفتگو

 

امام حسین

 

امام رفت فرشته ها جیغ زدند

 

دویدم و دویدم

به کربلا رسیدم

همان روز

که خورشید و ماه گرفت

جوی خون

روی زمین راه گرفت

بچّه‌ای

تشنه بود و شیر می‌خورد

پشت هم

به خیمه‌ها تیر می‌خورد

آن طرف

نیزه بود و سپر بود

این طرف

فرشته بود و پر بود

خون می‌ریخت

از آسمان میدان

امام رفت

تنها میان میدان

چند تا مرد

به روی او تیغ زدند

ناگهان

فرشته‌ها جیغ زدند

 

روضه خوانی

روضه خوانی

 

در خانه ما بود دیشب

یک بار دیگر روضه خوانی

البتّه این را هم بگویم

هم روضه و هم میهمانی

در هر اتاقی سفره ای بود

هر گوشه اش یک دیس خرما

نان و پنیر و سبزی و آش

با چند تا بشقاب حلوا

وقتی که مادر سفره را چید

من هیچ چیزی کم ندیدم

هم شمع و قرآن بود در آن

هم عکس داداش شهیدم

خرما و حلوا پخش می کرد

بابا میان میهمان ها

من نیز گاهی چای و شربت

می ریختم در استکان ها

برخاست از یک سو صدایی:

«یا رب! به حق صاحب دین

پیروز کن اسلام ما را»

ما یک صدا گفتیم: آمین!

دیشب تمام خانه ما

از گریه هامان شد معطّر

هم مرد و هم زن گریه کردند

من داشتم یک حال دیگر

وقتی که آقا روضه را خواند

شد خانه سرشار از محبّت

دیگر تمام خانه گرم از

احوالپرسی بود و صحبت

 

سینه زنی قشنگه

سینه زنی قشنگه

دیشب یه سربند سبز

بابام رو پیشونیم بست

که روش نوشته بودند

آقای من حسین است

بابام منو با خودش

به مجلس روضه برد

خرما که دادن بهش

با ذکر زیر لب خورد

تو روضه خوندن دیدم

گریه می کردن همه

حسین حسین می گفتن

با صدای زمزمه

بلندشدیم وایسادیم

تا بزنیم به سینه

سینه زنی قشنگه

ولی خیلی غمگینه

وقتی  تموم شد عزا

غذای نذری دادن

از بس که خوشمزه بود

همه ،غذا رو خوردن

از اون موقع تا حالا

همش دارم می خونم

حسین حسین حسین جان

آقای مهربونم

http://s1.picofile.com/file/7992105371/1_2_.jpg

 

ماه محرم

بچه­ ها بشید مهیا               می­خوایم بریم کربلا!

 

شهر امام حسینه              امامِ سومِ ما

 

کربلا شهر ماتم                 شهر مصیبت و غم

 

دوستان من گوش کنید!       تا ماجراشو بگم

 

حدود سال شصتم             از شهر کوفه مردم

 

نامه زیاد نوشتن                گفتن امام سوم

 

 ما مرد کارزاریم                 اما امام نداریم

 

اگر بیای به کوفه               اطاعت از تو داریم

 

وقتی امام قبول کرد           رو سوی کوفه آورد

 

تنها گذاشتن اونو              دروغگوهای نامرد!

 

کوفیان بی­فا                    با اینکه دیدن آقا

 

یار و یاور نداره                  رفتن توی خونه­ها!

 

ستمگران صف به صف       اومدن از هر طرف

 

امام حسینُ کشتن           نزدیک شهر نجف

 

از اون زمان تاحالا             غصه دارن شیعه­ها

 

برای این مصیبت             عزاداری شد به­ پا

 

کربلا شهر ماتم              پر شد همیشه از غم

http://s1.picofile.com/file/7992123866/1_21_.jpg

روضه خونی

مادر خانم کوچولو                  می­خواد بره روضه­خونی

 

خانم کوچیک می­خواد بره        مامان می­گه نمی­تونی

 

اونجا که جای بچه نیست        باید بمونی تو خونه

 

دست نزنی به برق و گاز         نری توی آشپزخونه

 

خانم کوچولو می­گه: مامان      دیگه به من بچه نگید

 

از این به بعد منم میام            هرجایی که شما برید

 

اگر بمونم تو خونه                 کوچیک می­مونم می­دونی

اگه می­خوای بزرگ بشم         منو ببر روضه­ خونی

http://s1.picofile.com/file/7992106448/1_3_.jpg

نوحه امام حسین

حسین عزیز دلها         وقتی رسید کربلا

 

گفت اگر بمیرم           ظلمُ نمی­پذیرم

 

آمده­ام به کربلا           زنده کنم دین خدا

 

خوبیها رو صدا کنم      صلح و صفا به­پا کنم

 

بدی­ها رو جدا کنم       آمده­ام فدا کنم

 

علیِّ اصغرم را           سه ساله دخترم را

 

قاسم و اکبرم را          دستِ برادرم را

شبه پیمبر

در بین راه کربلا            در سفر پر از بلا

 

یار وفادار حسین           یاور و غمخوار حسین

 

فرزند پاک لیلا              اینجوری گفت به مولا:

«علیِّ اکبرم من          شِبه پیمبرم من

ترسی به دل ندارم       زاده­ی حیدرم من

 

چون­که به راه حقم       از همه بهترم من»

https://encrypted-tbn1.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcSygQrgh51kDzz6IjWoHc6gpKcR4_AGALb0l-MJs95bvA9ukcxUew

گل یاس

آن روز حسین آن گل یاس          اینجور بگفت او به عباس

 

سردار با وفایم                        سقای بچه­هایم

 

این بچه­ها تشنه­اند                 غمگین و دل­خسته­اند

 

عباس شتابان دوید                  تا که به میدان رسید

 

با دشمنان بجنگید                   خود را به آب رسانید

 

گفتا به آب عباس:                  « آقا غریب و تنهاست

 

از تو نمی­خورم من                  بر لب نمی­زنم من

 

زیرا حسین زهرا                     فرزند پاک مولا

 

در بین سیل غم­ها                  لب تشنه است و تنها»

http://s4.picofile.com/file/7992120428/1_16_.jpg

گل بابا

شام غریبان          در آن بیابان

می­گفت رقیه        بابا حسین جان

پشت پناهم          راز نگاهم

من دختر تو           نیلوفر تو

دردانه­ ی تو            یکدانه­ ی تو

چشمم به راهت     یادِ نگاهت

نام تو با با             تنهای تنها

بر قفل بسته         قلب شکسته

باشد کلیدی          نور سپیدی

بابای خوبم         امشب کجایی؟

از دختر خود       آخر جدایی

بابا به جان         زهرای اطهر

من را بغل گیر      یک بار دیگر

سلام دوستای خوبم

این شعر زیبا رو به مناسبت عید غدیر یاد می گیریم

دریافت آهنگ کودکانه امام علی با صدای امیر محمد

تو جان جانی علی

چه مهربانی علی

تو جانشین خورشید

در آسمانی علی


 

تو اولینی علی

تو بهترینی علی

همیشه میدرخشی

مثل نگینی علی

چه پاک و با صفایی

تو هدیه خدایی

تورا صدا میکنیم

که آشنا و نمایی

تو سروری تو رهبری

از همه عالم سری

فقط تویی فقط تو

که یار پیغمبری

علی علی جان ماست

قله ایمان ماست

ما همه خاکیم با او

مژده باران ماست




قصه ی زیبای گربه‌های نادان


داستانهای کودکانه,قصه های کودکانه

داستان کودکانه گربه‌های نادان

 

گربه ی خاکستری گفت: من می خوام از درخت بالا برم و یک پرنده شکار کنم.

گربه ی قهوه ای همان طور که سرش را می خاراند گفت: از کجا بفهمیم روی درخت پرنده ای هست یا نه؟

گربه ی نارنجی گفت: اول از همه باید از درخت بالا بریم.

سه گربه به سمت جنگل رفتند و کنار یک درخت بزرگ بلوط ایستادند.

گربه ی خاکستری گفت: این که خیلی بزرگه من نمی تونم از اون بالا برم.

گربه ی قهوه ای گفت: خاکستری راست می گه. ممکنه 20 تا گنجشک روی درخت باشه ولی ما هیچ وقت نمی تونیم بالای درختی به این بزرگی بریم.

نارنجی به یک درخت کوچکتر اشاره کرد و گفت: این یکی چطوره؟

قهوه ای گفت: من فکر کنم می تونم بالای این یکی برم.

هر سه گربه به سمت درخت دویدند و خاکستری اول از همه بالا رفت. قهوه ای هم پشت سرش می رفت. خاکستری روی یک شاخه رفت. هر چه اون بیشتر جلو می رفت شاخه خم تر می شد. وقتی قهوه ای هم پایش را روی همان شاخه گذاشت شاخه به زمین نزدیک تر شد. خاکستری گفت: من می تونم گل ها را بگیرم.

قهوه ای هم روی شاخه وارونه شد و دمش به چمن های روی زمین می خورد.

نارنجی که هنوز بالای درخت نیومده بود گفت: این درخت خیلی کوچیکه. هیچ پرنده ای لونه اش را روی این درخت نمی سازه، بهتره برگردیم.

گربه ی خاکستری خودش را ول کرد و با سر روی گل ها افتاد.

گربه ی قهوه ای هم خودش را رها کرد و با دمش روی چمن ها افتاد.

نارنجی گفت: فکر کنم امروز روز خوبی برای شکار گنجشک نیست. بهتره بریم و ماهی  بگیریم.

آن ها به سمت رودخانه رفتند و چند ماهی گرفتند. آن ها زیر شاخه های همان درخت بلوط نشستند و شروع به خوردن ماهی ها کردند. چند پرنده شروع به آواز خواندن کردند ولی گربه ها توجهی به آن ها نکردند و خاکستری گفت: دفعه ی بعد.


قصه ی حسن کچل,قصه کوددکانه حسن کچل

داستان حسن کچل

 

 یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچکس نبود.

پیرزنی بود که یک پسر کچل داشت به اسم حسن. این حسن کچل  ما که از تنبلی شهره عام و خاص بود از صبح تا شب کنار تنور دراز می کشید و می خورد و می خوابید.

ننه اش دیگه از دستش خسته شده بود با خودش فکر کرد چیکار کنه که پسرش دست از تنبلی برداره و یه تکونی به خودش بده.

تا اینکه فکری به خاطرش رسید بلند شد رفت سر بازار و چند تا سیب سرخ خوشمزه خرید و اومد خونه. یکی از سیب ها رو گذاشت دم تنور یکی رو یه کم دور تر وسط اتاق . سومی رو دم در اتاق چهارمی تو حیاط و …..آخری رو گذاشت پشت در حیاط تو کوچه.

حسن که از خواب پاشد بدجور گرسنه بود تا چشمش رو باز کرد سیب های قرمز خوش آب و رنگ رو دید و دهنش حسابی آب افتاد.

داد زد ننه جون من سیب می خوام.

ننه اش گفت: اگر سیب می خوای باید پاشی خودت برداری. یه تکونی به خودت بده .

حسن کچل دستش رو دراز کرد و اولین سیب رو برداشت و خورد و کلی کیف کرد کمی خودش رو کشید و دومی رو هم برداشت . خلاصه همینطور خودش رو

تا دم در خونه رسوند. ننه پیرزن یواشکی اونو نگاه می کرد و دنبالش می رفت همین که حسن خواست سیب تو کوچه رو برداره فوری دوید و در رو پشت سرش بست.

رنگ از روی حسن پرید و محکم به در زد و گفت : ننه این کارا چیه ؟ در رو باز کن بابا.

اما هر چی التماس و زاری کرد فایده ای نداشت.ننه اش گفت باید بری کار کنی تا کی می خوای تو خونه تنگ بغل من بشینی و بخوری و بخوابی؟؟؟

حسن کچل گفت : خب لااقل یه کم خوردنی به من بده که از گشنگی نمیرم.

ننه اش هم یه تخم مرغ و یه کم آرد و یک کرنا گذاشت تو خورجین و بهش داد.

حسن از ده بیرون رفت و راه صحرا رو در پیش گرفت.رفت و رفت تا چشمش به یک لاک پشت افتاد

اون رو برداشت و گذاشت تو خورجین. کمی که رفت یک پرنده رو دید که لای شاخ و برگ درختی گیر کرده و نمی تونست پرواز کنه. اون رو هم برداشت و گذاشت تو خورجین. 

 

همین موقع بود که هوا ابری شد و حسن نگاهی به آسمان کرد و گفت الانه است که بارون بگیره. آن وقت تمام لباس هاش رو در آورد و گذاشت زیرش و

نشست روش.ناگهان باران تندی گرفت. وقتی باران بند اومد حسن لباس هاش رو برداشت و تنش کرد بدون اینکه خیس شده باشند. خلاصه حسن راه افتاد و یک دفعه چشمش به یک دیو افتاد که جلوش سبز شد. دیو با تعجب به لباس های حسن نگاه کرد و گفت ببینم تو چرا زیر این بارون خیس نشدی؟

حسن کچل گفت: مگه نمی دونی بارون نمی تونه شیطان رو خیس کنه؟

دیو با تعجب گفت: یعنی تو شیطانی؟ اگه راست می گی بیا با هم زور آزمایی کنیم.

حسن گفت: زور آزمایی کنیم.

دیو سنگی از روی زمین برداشت و گفت الان این سنگ رو با فشار دست خرد می کنم. بعد چنان فشاری داد که سنگ خرد و خاکشیر شد.

حسن گفت اینکه چیزی نیست حالا نگاه کن ببین من چکار می کنم. بعد یواشکی آرد رو از خورجینش در آورد و فشار داد و به دیو نشان داد. خدایی دیوه خیلی ترسید. گفت : حالا بیا سنگ پرتاب کنیم ببینیم سنگ کی دورتر می ره. اونوقت یه سنگ برداشت و دورخیز کرد و تا اونجایی که می تونست با قدرت

سنگ رو پرتاب کرد سنگ رفت و تو یک فاصله خیلی دور به زمین افتاد.

حسن گفت: ای بابا این که چیزی نبود حالا منو ببین. دوباره یواشکی پرنده رو از خورجین برداشت و دورخیز کرد و پرنده رو پر داد پرنده هم نامردی نکرد همچین رفت که دیگه به چشم نیومد.

قصه ی حسن کچل,قصه کوددکانه حسن کچل

  قصه ی زیبای حسن کچل


دیوه گفت نه بابا این راست راستی خود شیطونه. دو پا داشت دوپا دیگه قرض کرد و دررفت.

حسن کچل دوباره راه افتاد رفت و رفت تا رسید به یک قلعه بزرگ.

جلو رفت و در زد. ناگهان یک صدای نخراشیده و نتراشیده از اون تو بلند شد که : کیه داره در می زنه؟؟؟

حسن همچین جا خورد، ولی به روی خودش نیاورد و صداش رو کلفت کرد و داد زد: من شیطانم تو کی هستی؟

صدا گفت: من پادشاه دیوها هستم.

حسن گفت: خوب به چنگم افتادی تو آسمونا دنبالت می گشتم رو زمین پیدات کردم.

پادشاه دیوها خیلی ترسید اما جا نزد و گفت: بهتره راهتو بکشی و بری پی کارت من حوصله دردسر ندارم ، می زنم ناکارت می کنم ها.

حسن کچل گفت: اگه راست می گی بیا یه زور آزمایی با هم بکنیم.

پادشاه دیوها گفت: باشه.

بعد شپش خیلی بزرگی از لای در بیرون فرستاد و گفت : ببین این شپش سر منه!!!!

حسن کچل گفت: این که چیزی نیست. اینو ببین.

اونوقت لاک پشت رو از خورجین در آورد و فرستاد تو .پادشاه دیوها دلش هری فرو ریخت و گفت این کیه دیگه بابا. شپشش اینه خودش چیه؟؟

گفت: حالا ببین من با این سنگ چیکار می کنم.آن وقت سنگی رو برداشت و خاکش کرد و فرستاد بیرون .

حسن گفت: همین؟ حالا ببین من چطور از سنگ آب می گیرم.

آن وقت تخم مرغ و له کرد و فرستاد تو .

پادشاه دیوها که دیگه تنش به لرزه افتاده بود شانس آخر رو هم امتحان کرد و گفت: حالا بیا نعره بکشیم ،نعره من اینقدر وحشتناکه که تن همه به لرزه در می آد. اونوقت نه گذاشت و نه برداشت و همچین نعره ای کشید که خدایی نزدیک بود حسن بیچاره زهره ترک بشه.اما باز خودش رو جمع و جور کرد و گفت حالا گوش کن به این می گن نعره وحشتناک نه اون قوقولی قوقول تو ..بعد کرنا رو در آورد و همچین توش دمید که نزدیک بود خودش غش کنه.

پادشاه دیوها هم که دیگه داشت جون از تنش در می رفت فرار رو بر قرار ترجیح داد و حالا نرو کی برو . رفت و تا عمر داشت دیگه پشت سرش هم نگاه نکرد.

حالا بشنو ازحسن کچل که وارد قلعه شد و چشمش به قصر و جاه و جلالی افتاد که نگو ونپرس.

باغی بود و وسط باغ قصری بود و توی اتاقهای قصر پر بود از طلا و جواهر تازه کلی هم خوراکی های خوشمزه باب دل حسن کچل ما که دیگه واسه خودش حسن خانی شده بود. خلاصه حسن کچل چند روزی خورد و خوابید و بعد پاشد رفت دست ننه اش رو گرفت و با خودش آورد که بیا و ببین پسر دست گلت چه دم و دستگاهی به هم زده. ننه هم که دید پسرش به نان و نوایی رسیده آستین ها رو بالا زد و پسره رو زودی زن داد و همگی سالیان سال در کنار هم خوش و خوب و خرم زندگی کردند. رسیدیم به آخر قصه .قصه ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید.

قصه ی آمورنده ی آزادی پروانه ها


 داستانهای کودکانه, داستان برای کودکان

داستان آموزنده ی آزادی پروانه ها

 

آزادی پروانه ها بهار بود ، پروانه های قشنگ و رنگارنگ در باغ پرواز می کردند.


 حسام ، پسر کوچولوی قصه ما توی این باغ ، لابه لای گلها می دوید و پروانه ها را دنبال می کرد . هر وقت پروانه زیبایی می دید و خوشش می آمد آرام به طرف او می رفت تا شکارش کند . بعضی از پروانه ها که سریعتر و زرنگتر بودند ، از دستش فرار می کردند، اما بعضی از آنها که نمی توانستند فرار کنند ، به چنگش می افتادند . حسام ، وقتی پروانه ها را می گرفت، آنها را در یک قوطی شیشه ای زندانی می کرد .


 یک روز چند پروانه زیبا گرفته بود و داخل قوطی انداخته بود ، قصد داشت که پروانه ها را خشک کند و لای کتابش بگذارد و به همکلاسی هایش نشان بدهد . پروانه ها ترسیده بودند ، خود را به در و دیوار قوطی شیشه ای می زدند تا شاید راه فراری پیدا کنند . حسام همین طور که قوطی شیشه ای را در دست گرفته بود و به پروانه ها نگاه می کرد خوابش برد . در خواب دید که خودش هم یک پروانه شده است و پسر بچه ای او را به دست گرفته و اذیت می کند . تمام بدنش درد می کرد و هر چه فریاد و التماس می کرد کسی صدایش را نمی شنید . بعد پسر بچه ، حسام را ما بین ورقهای کتابش گذاشت و کتاب را محکم بست و فشار داد . دست و پای حسام که حالا تبدیل به یک پروانه نازک و ظریف شده بود ، ترق ترق صدا می داد و می شکست و حسام هم همین طور پشت سر هم جیغ بلند می کشید . ناگهان از صدای فریاد خودش از خواب پرید و تا متوجه شد که تمام این ها خواب بوده است دست به آسمان بلند کرد و از خدا تشکر کرد .


ناگهان به یاد پروانه هایی افتاد که در داخل قوطی شیشه ای، زندانی شده بودند..! بعد ، قوطی پروانه ها را به باغ برد ، در قوطی را باز کرد و پروانه ها را آزاد کرد . پروانه ها خیلی خوشحال شدند و از قوطی بیرون پریدند و شروع به پرواز کردند .


حسام فریاد زد : پروانه های قشنگ مرا ببخشید که شما را اذیت می کردم. قول می دهم این کار زشت را هرگز تکرار نکنم.